ما یعنی من و اسما جان
از یکنواختی و تکرار روزها کلافه شده بودیم،کارمون شده بود صبح زود بیدارشدن و هول هولکی صبحانه خوردن و بیشتر مواقع نخوردن ، از خونه بیرون زدن و سر کار رفتن تا ساعت ۳ و ۴ بعدازظهر ، بعد خسته و کوفته برگشتن به خونه و ناهار و باعجله خوردن و رو غذا خوابیدن تا غروب،بعد بیدار شدن و باز لباس پوشیدن و بیرون زدن از خونه و پیاده روی تو خیابونا و شام خوردن و برگشتن به خونه و خوابیدن،و این چرخه هر روز تکرار میشد،حالا شاید این مابین چند باری رو خونه ی بابا و مامانهامون میرفتیم و چندساعتی و کنار اونا میگذروندیم .
وقتی به اطرافمون نگاه میکردیم و اوضاع دورو برمون و میدیدیم و زندگی های مشابه اطرافیان و تماشا میکردیم باعث میشد هر شب واسه پیاده رویهامون موضوعی واسه بحث و گفتگو داشته باشیم.
که مثلا چندسال دیگه ما هم واسه هم آنقدر عادی میشیم؟چند سال دیگه ما هم بچه دار شدیم و توی این اوضاع اقتصادی که هر روز داره بدتر میشه،جون میکنیم و پول در میاریم که بچه مون از بچه های دیگه عقب نمونه و پول واسه این کلاس و اون کلاسش میدیم و دیگه تمام فکر و خیالمون میشه خواسته های بچه مون؟
پس خودمون چی؟
یعنی ما دیگه کامل زندگیمون کردیم؟کارهاییکه دوست داشتیم انجام دادیم؟جاهاییکه دوست داشتیم و رفتیم و دیدیم؟یعنی اصلا خودمون زندگی کردیم.؟
هر چی بحث میکردیم ما نمی خواستیم شبیه اطرافیانمون زندگی کنیم.نمیتونستیم کپی برداری کنیم.نمیتونستیم یه خط مستقیم بگیریم و جلو بریم.
یا اینکه مثه خیلی از آدمها تمام خواسته مون از زندگی خونه و ماشین و پول باشه و تمام. این بشه نهایت خوشبختی برامون. همه ش دنبال یه راه فرار از وضعیت موجود بودیم، یه طرفِ مغزمون  شده بود رویای مهاجرت، که همه ش ذهنمون رو قلقلک میداد تا شاید یه جوری، از این یکنواختی بشه فرار کرد و پا به دنیای جدید دیگه ای گذاشت و طرف دیگه ی مغزمون هم راضی نمیشد که دنیای پر از وابستگی و پر ازخاطره با عزیزانمون رو ترک کنیم و بریم و تنهاشون بگذاریم.لااقل برای ما که اگه روزی حداقل یه بار صدای خانواده هامون و نمیشنیدیم و هفته ای چندبار نمی دیدیمشون آروم و قرار نداشتیم خیلی سخت بود که بخوایم بریم یه جاییکه شاید سالی یکی دوبار بتونیم همدیگه رو ببینیم. بالاخره از اونجاییکه ما آدمهای بسیااار احساسی بودیم و دلبسته به خانواده ،با کلی کلنجار رفتن با خودمون و فکر کردن، تصمیم گرفتیم که غلط یا درست بمونیم و همینجا به زندگیمون ادامه بدیم ،ولی طوریکه بیشتر به اهدافمون احترام بگذاریم و در مسیرشون قدم برداریم.
قدم زدیم و گام برداشتیم تا بالاخره انتخابمون رو که لذت بردن از زندگی بود و ما این لذت رو در سفر کردن میدیدیم،انجام دادیم و پا به دنیای سفر رفتن گذاشتیم.
البته ما از سال اول زندگیمون سفرهامون رو شروع کرده بودیم و سفرهای یک روزه تا چندروزه رو تجربه کرده بودیم ولی هربار به جای اینکه از عطش سفر رفتنمون کم بشه،هربار بیشتر میشد، تشنه تر میشدیم و دیدن دنیای اطرافمون مارو بیشتر سر ذوق میاورد. یه روز وقتی از سرکار برگشتم خونه،اسما در رو که باز کرد با عجله گفت بیا ناهار بخوریم تا بهت یه چیزی رو نشون بدم.بعد از خوردن غذا فورا گفت میخوام نظرت رو راجب زندگی ونلایفی بدونم، منم چون خیلی وقت بود پیج چند نفر از بچه هاییکه ونلایفر بودن چه توی ایران چه کشورهای دیگه دنبال میکردم با این سبک زندگی آشنایی داشتم ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که یه روز بخوام توی ماشین زندگی کنم و یه جورایی برام رویا بحساب میومد،که در جواب اسما گفتم بنظرم سبک جالب و خوبیه ولی شاید از دور قشنگ باشه و راحت و رویایی ولی وقتی پا بذاریم داخلش ،خسته بشیم و پشیمون بشیم و از اونجا بود که جستجو برای سبک زندگی ونلایفی آغاز شد.

#سفر #ونلایف #ایرانگرد #گردشگری #زندگی #ایران_زیبا

داستان ما

رو ,یه ,زندگی ,خونه ,بچه ,خوردن ,خونه و ,خوردن و ,و پول ,همه ش ,بودیم و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگی برای فایل ها نظارت بالینی شقایق دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مقالات و تحقيق دانشجويي پارسا29 دانلود ‹¦[しѺ√乇]¦› خالی از عشق ‹¦[しѺ√乇]¦› وبلاگ لژیون 15 برق. قدرت. کنترل. الکترونیک. مخابرات. تاسیسات. فن پیج آلایا از سیاره پلیدین nothing but blog konkur400